ریشـه ضرب المثل، داستان کوتاه در مورد زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد زبان سرخ ،سر سبز مـی دهد بر باد را بخوانید.

در فارسی پایـه ششم درون هر درس فارسی، قسمت مـهارت های نوشتاری ،بخشی بـه نام کارگاه نویسندگیوجود دارد و در این جا یک ضرب المثل ،هماهنگ با محتوای فصل انتخاب شده است. داستان کوتاه در مورد زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد ضرب المثل ها جمله های کوتاه و معمولا تصویری و سرشار از معانی و مفاهیم و حکمت هستند و ذهن زبان آموز را بارور و سیراب مـی سازند .به همـین سبب درون این قسمت هرکسی فهم و دریـافت خود را از ضرب المثل مـی نویسد . 

این کار باعث مـی شود هم ضرب المثل درون ذهن جایگر شده و به حافظه سپرده شود و هم دست مایـه ای درون گفتار و نوشتار باشد. 

لیست ضرب المثل هایی کـه در فارسی پایـه ششم آمده هست به ترتیب درون ذیل مـی آید:

1 - از تو حرکت ،از خدابرکت

2 - شکرنعمت ،نعمتت افزون کند

3 - زبان سرخ ،سرسبز مـی دهد برباد 

 4 -  نوش دارو ؛ بعد از مرگ سهراب 

5  - تو نیکی مـی کن و در دجله انداز 

6  - کم گوی .و گزیده گوی چون در

 7- که تا پول داری رفیقتم ، قربان بند کیفتم 

 8 - جایی کـه نمک خوردی ،نمکدان مشکن 

9 - کار نیکو از پر است

10  - مشک آن هست که خود ببوید نـه آن کـه عطار بگوید.

11 - با دوستان بساز و بر دشمنان بتاز.

 12 - هرکه بامش بیش ،برفش بیشتر .

13  - مار گزیده از رریسمان سیـاه و سفید مـی ترسد.

 14 - این دغل دوستان کـه مـی بینی ،مگسانند گرد شیرینی

15 - بـه پایـان آمد این دفتر ،حکایت هم چنان باقی است. 

 در کتاب نوشتاری از دانش آموزان خواسته شده هست که ضرب المثل را درون یک بند ،توضیح دهند.تا پایـان کتاب بـه همـین صورت هست .

آورده اند کـه در روزگاران گذشته دزدی بود کـه با دزدهای دیگر فرق داشت . داستان کوتاه در مورد زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد او با اینکه دزد بود ، جوانمرد بود . تنگدستی او را بـه دزدی وادار کرده بود ، اما هنوز خوی جوانمردی را از دست نداده بود . یک شب این دزد جوانمرد از دیوار یک کارگاه حریر بافی بالا رفت که تا کمـی حریر از آنجا بدزدد . با کمال تعجب دید کـه چراغ کارگاه روشن هست و هنرمند حریر باف هنوز مشغول کار هست . با خود گفت : داستان کوتاه در مورد زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد ” این هم بدشانسی امشب ما . ” خواست برگردد کـه متوجه شد حریر باف ضمن بافتن حریر ، با خود چیزی مـی گوید . بـه دقت گوش داد و متوجه شد کـه هنرمند حریر باف مـی گوید : ” ای زبان سرخ ! خواهش مـی کنم دست از سر من بردار و فردا سر مرا بر باد نده . ”

دزد ، کنجکاو شد و ایستاد . حریر باف که تا نزدیک صبح بـه بافتن پارچه حریر ادامـه داد ، اما گاه ، از زبانش درخواست مـی کرد کـه مواظب حرف هایی کـه مـی زند باشد و فردا سر او را بر باد ندهد . دزد ، نگاهی بـه حریر انداخت . واقعا ً زیبا بود . دلش مـی خواست حریر باف بخوابد و او حریر را بدزدد و بفروشد و با پول آن زندگیش را بچرخاند . نقش هایی کـه حریر باف روی پارچه حریر ، بافته بود ، آن قدر قشنگ و دلربا بود کـه چشم هر بیننده ای را خیره مـی کرد . مطمئن بود کـه پول خوبی از فروش آن بـه دست مـی آورد . اما دیگر دزدی آن پارچه حریر ، برایش اهمـیت زیـادی نداشت . او مـی خواست بداند کـه فردا حریر باف بـه کجا مـی رود و چرا این قدر بـه زبانش التماس مـی کند کـه مواظب حرفهایش باشد و حرفی نزند کـه باعث مرگش شود . حریر باف کارش تمام شد . توی کارگاه دراز کشید و چرتی زد . صبح کـه شد ، از خواب برخاست . پارچه ای را کـه بافته بود ، توی بقچه ای پیچید و براه افتاد . دزد از یک فرصت استفاده کرد و پیش از او از کارگاه خارج شد . بعد هم سر راه حریر باف سبز شد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت : ” کجا مـی روی ؟ “حریر باف گفت : ” مـی روم دربار حاکم ، این حریر زیبا را به منظور او بافته ام . آدم های معمولی بـه اندازه کافی پول ندارند کـه چنین حریر زیبایی را بخرند . ”

دزد گفت : ” فهمـیدم ، حریر را به منظور حاکم مـی بری کـه پول خوبی از او بگیری . ” حریرباف گفت : ” شاید ! خدا مـی داند . شاید هم پولی نگیرم و حاکم دستور بدهد جلاد سرم را از تنم جدا کند . “

دزد مـی خواست از او بپرسد کـه چرا این چنین فکر مـی کند ، اما بهتر دید کـه خودش همراه او بـه قصر حاکم برود و ماجرا را از نزدیک ببیند . بـه همـین دلیل ، بـه حریر باف و گفت : ” مرا هم با خودت بـه قصر ببر . خیلی دلم مـی خواهد از نزدیک قصر حاکم را ببینم . ” حریر باف کـه نگران و مضطرب بود ، از پیشنـهاد او بدش نیـامد و با خود گفت : ” بگذار او را همراه خودم ببرم . شاید همراهی او باعث شود کـه کمتر دلشوره داشته باشم .” حریر باف و دزد ، هر دو راه افتادند که تا به قصر حاکم رسیدند . حریرباف درون مقابل حاکم احترام کرد و حریری را کـه بافته بود ، بـه او تقدیم نمود . حاکم بقچه را باز کرد ، پارچه حریر را بیرون آورد و در مقابل چشم درباریـان ، آن را روی مـیزی کـه در کنارش بود ، پهن کرد . همـه از دیدن پارچه ای بـه آن زیبایی و خوش نقش و نگاری تعجب د . هر درباره زیبایی و ارزشمند بودن آن حرفی مـی زد . حاکم هم خوشحال بود کـه چنان پارچه لطیف و زیبایی بـه او هدیـه شده هست . حاکم تصمـیم گرفت پاداش خوبی بـه هنرمند حریر باف بدهد . به منظور اینکه کمـی با استاد حریر باف حرف زده باشد ، بـه او گفت : ” واقعا ً تو هنرمندی . دستت درد نکند . حالا بگو ببینم این پارچه ارزشمند بـه چه دردی مـی خورد ؟ چه استفاده ای از آن یم ، خوب هست ؟ ”

استاد حریر باف کمـی مکث کرد و گفت : ” حیف هست از این پارچه لباس تهیـه شود . بهتر هست دستور دهید آن را بـه خزانـه ببرند و در جای امنی نگه دارند . بعد هم وصیت کنید کـه بعد از مرگ شما ، این پارچه را روی تابوتتان بکشند که تا همـه بـه تابوت شما خیره شوند و با چشم حسرت نگاه کنند . ” حاکم از شنیدن حرف های حریر باف ، ناراحت شد و فریـاد زد : ” مردک ! خجالت نمـی کشی ؟ درون حضور من ایستاده ای و از مرگم حرف مـی زنی ؟ این حریر را توی آتش بیندازید که تا بسوزد و نابود شود . این مردک حریرباف را هم بکشید و زبانش را از حلقومش بیرون آورید . ” حاکم پارچه را جمع کرد و جلوی پای مامورانش انداخت . چند مأمور بلافاصله سراغ استاد حریر باف رفتند و او را دستگیر د که تا ببرند و دستور حاکم را درباره اش اجرا کنند . اوضاع قصر حاکم بـه هم ریخت . درون این هنگام ، دزد با صدای بلند گفت : ” جناب حاکم ! امر ، امر شماست ، اما من اجازه مـی خواهم راز حرفهای حریر باف را به منظور شما بگویم ، بعد ، هرچه فرمان دادید ، اجرا خواهد شد . ”

حاکم با بی مـیلی اجازه داد کـه دزد حرفش را بزند .انی کـه در قصر بودند ، سکوت د . دزد پیش رفت و گفت : ” ای حاکم بزرگ ! از قدیم گفته اند : راستگو باش که تا رستگار شوی . کار من دزدی هست . من دیشب به منظور دزدی حریر ، بـه کارگاه این مرد رفتم . اما وقتی دیدم کـه تا صبح ، ضمن بافتن حریر ، بـه زبان سرخش التماس مـی کند کـه مواظب حرفهایش باشد که تا موجب مرگش نشود ، تعجب کردم . بـه جای دزدی حریر ، که تا صبح ایستادم و صبح نیز که تا اینجا او را همراهی کردم . او قصد توهین نداشته ، اما زبانش بـه التماس های او گوش نکرده و باعث شده سر سبزش را بر باد دهد . ”

حاکم کمـی فکر کرد . پارچه را برداشت ، بـه دزد داد که تا کار کند و دزدی نکند . بـه او گفت : ” این پاداش جوانمردی توست .” استاد حریرباف را بخشید . پول خوبی بـه او داد و گفت : ” دیگر حرف نزن ، برو بـه کارگاهت و کار کن . اما خودت پارچه ها را بـه قصر من نیـاور ، بـه وسیله همـین دوستت برایم بفرست . من خودم مـی دانم کـه با این پارچه های ارزشمند چه کنم . ” از آن بـه بعد ، بهی کـه مواظب حرف زدنش نیست و حرف هایش موجب درد سر او مـی شود ، مـی گویند :

 ” زبان سرخ ، سرسبز مـی دهد بر باد . “

http://sarapoem.persiangig.com/link7/zarbolmasal1.htm




[ریشـه ضرب المثل، زبان سرخ ،سر سبز مـی دهد بر باد را بخوانید. داستان کوتاه در مورد زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 02 Aug 2018 13:44:00 +0000